یک شب می خوابی صبح با سردرد بیدار می شوی تب داری حالت تهوع می گیری بدنت سرده و بی حس.
عجب حالی! می توانی به جرات بگویی افتضاح!
حتی بوی خوش کاپوچینو وانیلی هم نمی تواند لحظه ای از منجلاب فکری و روحیت در بیاورد...
ناامیدی و داغون ترس تمام لحظه لحظه های من را فرا گرفته حتی جرات نداری به صفحه موبایلت نگاهی بیندازی!آره می ترسی ؛می ترسی که مبادا جمله ای یا حتی کلمه ای تو را از اوج به مادون رهسپار کند!
اما تنها چیزی که نیاز داشتم صدای گرم او بود؛صدای او بود که می توانست مرا از سیاهی اطرافم براهاند.اما ترس نمی گذاشت که با او تماس بگیرم وترس وتنها ترس...
اما او پیش دستی کرد زنگ زد من قلبم ریتم طبیعی نداشت.اما چند ثانیه از صحبت با او نگذشته بود که خون در بدنم جریان پیدا کرد روحم شاد شد ، دلم قوت گرفت ، امید در رگهای بدنم جریان پیدا کرد.
کاش زودتر با من تماس می گرفتی گلم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ