شاید بتوان گفت انسان وسرنوشت دو لوله به هم تابیده شده هستند که نمی توان آنها را از هم جدا نمود که این نظریه بر خلاف عقاید من هست اما واقعیت چیزیست که نمی توان آن را انکار نمود.
انسانها لحظه ای همدیگر را در جایی محال یکدیگر را می بینند حاصلش می شود عمری خاطرات اتفاقهای جورواجور که نمی توان لحظه ای به آن فکر نکرد؛دنیایم از این خاطرات شیرین این سرنوشت پر شده است.
پس با این سر نوشت شاد هستم.
یک شب می خوابی صبح با سردرد بیدار می شوی تب داری حالت تهوع می گیری بدنت سرده و بی حس.
عجب حالی! می توانی به جرات بگویی افتضاح!
حتی بوی خوش کاپوچینو وانیلی هم نمی تواند لحظه ای از منجلاب فکری و روحیت در بیاورد...
ناامیدی و داغون ترس تمام لحظه لحظه های من را فرا گرفته حتی جرات نداری به صفحه موبایلت نگاهی بیندازی!آره می ترسی ؛می ترسی که مبادا جمله ای یا حتی کلمه ای تو را از اوج به مادون رهسپار کند!
اما تنها چیزی که نیاز داشتم صدای گرم او بود؛صدای او بود که می توانست مرا از سیاهی اطرافم براهاند.اما ترس نمی گذاشت که با او تماس بگیرم وترس وتنها ترس...
اما او پیش دستی کرد زنگ زد من قلبم ریتم طبیعی نداشت.اما چند ثانیه از صحبت با او نگذشته بود که خون در بدنم جریان پیدا کرد روحم شاد شد ، دلم قوت گرفت ، امید در رگهای بدنم جریان پیدا کرد.
کاش زودتر با من تماس می گرفتی گلم
من را از سردی مردمان من را از ننگ دیوانگی و بد نامی من را از حرف عیب جویان من را از حرف تلخ دوستان و دشمنان من را از راه دور عاشقی و شیفتگی نترسان!
من می ترسم من میترسم که مبادا کاری کنم که که ناراحت شوی یا کاری کنم که نتوانم جبرانش کنم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ